سالیانی که در نجف بسر میبردم، مبتلا به درد چشم شدم. بسیار آزارم میداد. دو سه بار به مطب پزشکی به نام دکتر محمدالعید رفتم و هر بار یک ربع دینار، یعنی اندکی کمتر از یک چهارم ماهیانهام را میدادم. قطعه فلزی به یک چشمم میکشید و میگفت: همت جوانان را داری. چرا چنین میگفت؟ نمیدانم. اگر درد چشمم بیشتر نمیشد، کمتر نمیشد. پسین روزی در یکی از ایوانهای صحن مقدس روبروی گنبد مطهر نشسته بودم، افسرده و از رنج چشم آزرده. روی به گنبد کردم و گفتم: یاعلی، من برای درس خواندن به شهر تو آمدهام و تنها وسیلتم چشم است.
گریهام گرفت، دو رباعی به ذهنم آمد و در همان حال زمزمه کردم:
ای بارگهت قبلهگه اهل نیاز/ وی روضه حضرت تو خلوتگه راز…
در همین حال بودم که یکی از آشنایان که نامش را فراموش کردم به صحن در آمد. مرا دید و حالم را پرسید. گفتم از چشم درد رنج میبرم. گفت: فردا بیا باهم به کوفه برویم سیداحمد ربیعی چشمت را ببیند.
فردا به همراهی او به کوفه رفتم به خانه سیداحمد در آمدیم. پیرمردی بود نورانی در زیرزمین خانه نشسته، تنی چند گرد او. نوبت به من رسید با ذرهبینی درشت چشمم را نگاه کرد. پارهای کاغذ برداشت چیزی بر آن نوشت و چون به دستم داد نوشته بود: آرجِدُل. گفت روزی سه بار در چشم بریز. دوبار ریختم و نمیدانم به نوبت سوم نیاز افتاد یا نه، همان روز درد چشم آرام گرفت.
آرجدل چنان تأثیری داشت؟ یا حالت افسرده من و نیاز به درگاه مولای کارساز؟ یا تصادف؟ هرچه اسمش را میگذارید بگذارید. بپذیرید یا نه چشمم بهبود یافت. اما سالها بعد که چشمم ازنو درد گرفت، آرجدل تأثیری نداشت. درباره آنچه سرودهام بر من مگیرید و مرا به غلو و ترک ادب شرعی نسبت ندهید. خود میدانید چون بارقه عشق بدرخشد، عقل میگدازد.
مرحوم دکتر سیدجعفر شهیدی؛ علی از زبان علی